loading...
هر آنچه در گستره ی ادبیات بیاید
سید حسن مسعودی بازدید : 3115 جمعه 11 اسفند 1391 نظرات (0)

سلامان و ابسال

 

   داستانی است كه اصل آن یونانی و در نسخ خطی كتابخانه موزه بریتانیا نسخه‌ای از قصه سلامان و ابسال موجود است. ترجمه آن از به زبان عربی به حنین‌بن اسحاق نسبت داده شده است.  این قصه را باید در روایات بنی‌اسرائیل یافت مثلاً در تلمود یا جاهای دیگر؛ چه شباهت كلمه سلامان به سلیمان و شباهت كلمه ابسال به ابسالن و ابی‌شالیوم خیلی نزدیك و مناسب‌تر است.

  این رساله  یكی از سه داستان فلسفی ابن سیناست كه در آن مطالب فلسفی و عرفانی با زبان رمز و در قالب داستان بیان شده است،‌بنابر نقل خواجه نصیر الدین طوسی سلامان و ابسال نام دو برادر در داستان رمزی ابن سیناست كه در آن قوای مختلف نفس انسان در شخصیت­های داستان ممثل شده‌اند و مطالب فلسفی ـ عرفانی به گونه‌ای رمز آلود بیان شده‌است.

 

خلاصه داستان

  سلامان و ابسال دو برادر مهربان بودند. ابسال كه برادر كوچك­تر بود تحت سرپرستی و تربیت برادر بزرگتر پرورش یافت و جوانی نیكوروی، ‌دانا با ادب و شجاع گشت. تا اینكه زن سلامان عاشق آبسال شد و به سلامان گفت: ابسال ر ابه خانه راه بده تا فرزندانت از وی دانش بیاموزند. زن سلامان بعد از مدتی در خلوت ،‌عشق خود ر ابه ابسال آشكار كرد. ابسال از این سخن روی در هم كشید.

   زن سلامان حیله‌ای اندیشید و به شوهر خود گفت خواهرم را برای برادرت تزویج كن و از طرف دیگر به خواهرش گفت نمی­گذارم این وصلت سر بگیرد مگر این‌كه من نیز با تو در ابسال شریك باشم.

  در شب زفاف زن سلامان به جای خواهرش در بستر او خوابید چون ابسال بر بستر داخل شد زن نتوانست خویشتن‌داری كند و در هم آغوشی با او پیش‌دستی نمود، ابسال تردید نمود وبا خود گفت: دوشیزگان شرم­گین‌اند و چنین كاری نمی­كنند در این وقت، ‌آسمان كه به ابر سیاهی پوشیده بود، ‌برقی زد و روشنی برق صورت هم بستر را روشن نمود ابسال آن زن را شناخت و از او فاصله گرفت.

  ‌زن سلامان كه بعد از چندین بار طلب ناامید شد كینه ابسال را به دل گرفت پس به لشگریان پول داد تا او را در میدان جنگی تنها بگذارند. درنتیجه دشمن بر ابسال غلبه كرد و او را با تن خون­آلود به گمان آنكه مرده است رها كردند.

   اما یكی از حیوانی وحشی به ابسال رسید، پستان خود را در دهان او گذاشت و ابسال از شیر او تغذیه نمود و جان گرفت و به وطن خود بازگشت این بار نیز زن از دسیسه دست بر نداشت آشپز و خوانسالار را پول داد تا غذای آبسال را به زهر آلوده كنند و بدین ترتیب ابسال را كشتند.

   سلامان در اثر فقدان برادر غمناك شد و سلطنت را رها نمود. خداوند او را نجات داد و كیفیت حال مرگ برادر را بر او روشن نمود و او زن و آشپز و خوانسالار را به­سزای خیانتشان رسانید.

  خواجه نصیر پس از نقل داستان، رمزهای آن رانیز بدین شرح گشوده است:  ‌سلامان نفس ناطقه انسان است و ابسال عقل نظری، كه تحت تربیت سلامان (نفس ناطقه) ترقی می كند و به مرحله عقل مستفاد می رسد و می­تواند از عقل فعال كسب فیض كند.

   زن سلامان همان قوت بدنی است كه میل به تسخیر عقل دارد. تا او را نیز مثل سایر قوای بدن مسّخر خود سازد و در تحصیل آرزوهای فانی و دنیویش استفاده كند.

   لشگر ابسال، ‌قوای حسّیه، ‌خیالیه و وهمیه است كه نفس را به هنگام عروج به سوی ملأ اعلی رها می­كنند و عقل نظری به هنگام عروجش به سوی عالم فرشتگان و كسب فیض از آنها توجهش از این قوا منقطع می­گردد و برای دریافت معقولات به ادراك جزئیات توسط این قوا نیاز ندارد، ‌شیر دادن حیوان وحشی به ابسال، یعنی افاضه كمال از مجردات و فرشتگان عالم بالا به انسان آنگاه كه پیوند خود را از قوای بدّی قطع كرده‌ باشند.

  نیرنگ زن سلامان همان آرایش و جلوه دادن نفس اماره است. برق درخشنده از ابر سیاه همان كشش الهی است كه در اثنای اشتغال به امور فانی و دنیوی رخ می­دهد و جذبه‌ای از جذبات حق است. بازگشت ابسال به سوی برادرش از میدان جنگ، ‌التفات و توجه عقل به تنظیم مصالح نفس در تدبیر بدن است. آشپز و خوانسالار ‌كه به تحریك زن سلامان ابسال را زهر می‌خورانند همان قوت شهوت و غضب هستند.

 

 

منابع:

1- نصیر‌الدین طوسی، محمدبن‌محمد؛ شرح الاشارات و تنبیهات، تحقیق حسن‌زاده آملی، قم، بوستان كتاب، 1384، چ1، ج3، ص1025

2- پورنادریان، تقی؛ رمز و داستان‌های رمزی، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، 1364، چ1، ص376

3- نصیرالدین طوسی، محمدبن‌محمد؛ شرح اشارات و تنبیهات، تحقیق حسن‌زاده آملی، قم، بوستان كتاب، 1384، چ1، ج3، ص1028

 

متن داستان به همراه تحلیل



خواجه نصیر الدین طوسی این داستان را در شرح نمط نهم کتاب الاشارات و التنبیهات ابوعلی سینا نقل و بررسی کرده است؛ اصل داستان از این قرار است:
در روزگاران قدیم، بر یونان و مصر و روم، پادشاهی حکومت می‌کرد. او دوستی داشت که بسیار عاقل و مدبر بود؛ وی از دوست خود درخواست کرد که تدبیری بیندیشد تا او بدون داشتن همسر، دارای فرزندی شود (1) که پس از او عهده‌دار کارهای مملکت گردد. به تدبیر او، پادشاه بدون این که با زنی ارتباط برقرار کند، دارای پسری شد و نام او را سلامان گذاشت. سلامان تحت تربیت زنی به نام ابسال که مرضعه بود، قرار گرفت تا این‌که به سن بلوغ رسید. پس از آن، پسر عاشق ابسال شد و از طرفی ابسال نیز سلامان را به معاشرت با خود دعوت می‌کرد. این ارتباط ادامه داشت و پادشاه، سلامان را از ارتباط با ابسال نهی می‌کرد؛ اما سلامان، عاشق ابسال بود و نصیحت‌های پادشاه در او تأثیری نداشت تا این‌که آنان نقشه فرار به ماورای بحر مغرب را کشیدند و به آن‌جا رفتند.
پادشاه، جام جهان‌نمایی (2) داشت که با آن بر مسائل همه کشورها اطلاع پیدا می‌کرد و بدین ترتیب در امور مردم، تصرف و آن‌ها را سر و سامان می‌داد. او به کمک این جام از حال سلامان و ابسال آگاه شد و چون ایشان را دید که از وطن خود دور افتاده‌اند، دلش سوخت و تصمیم گرفت تا مقداری وسایل زندگی برای آسایش آن‌ها بفرستد تا از سختی روزگار آن‌ها بکاهد تا پادشاه و وطن خود را به یاد آورند. سلامان با وجود محبت پدر به خود نیامد و به مصاحبت خود با ابسال ادامه داد. پادشاه از این امر ناراحت شد و به این نتیجه رسید که باید آن‌ها را تنبیه کند. پادشاه به تدبیر دوست حکیمش، سلامان و ابسال را طوری قرار داد که همدیگر را ببینند، ولی نتوانند به هم دسترسی داشته باشند.
تنبیه پدر که بسیار هم سخت بود، سلامان را به فکر فرو برد تا این‌که با حالتی پشیمان نزد پدر آمد. پدر نیز او را نصیحت کرد و به او گفت: عشق تو به ابسال فاجره (بدکاره) نمی‌گذارد که جانشین من در امور مملکت شوی. با این حال، عشق سلامان به ابسال آن قدر شدید بود که نصیحت‌های پدر کارساز نشد و این بار تصمیم گرفتند خودکشی کنند؛ بنابراین خود را به دریا انداختند. ابسال غرق شد، ولی سلامان به امر پادشاه و توسط فرشته موکل آب نجات یافت. مرگ ابسال و غم فراق او چنان سلامان را غمگین و افسرده ساخت که پادشاه برای چاره‌جویی نزد دوست صمیمی خود رفت و از او کمک خواست. دوست پادشاه تدبیری اندیشید و به سلامان نوید داد که اگر به سخنانش گوش کند، ابسال را به او برساند. سلامان نیز از روی خوشحالی قول داد که به گفته‌‌‌های او عمل کند. او صورت ابسال را به سلامان نشان داد و سلامان نیز در امید وصال ابسال بود تا این‌که ستاره زهره را به او نشان دادند.
زیبایی خیره کننده زهره، سلامان را دلباخته خود کرد، به حدی که ابسال را فراموش کرد و به همین دلیل، او لایق پادشاهی و سرپرستی امور مملکت شد. دوست پادشاه با کمک او دو هَرَم (3) (ساختمان) بنا کرد و داستان زندگی سلامان و ابسال و مجسمه آن دو را در آن‌ها قرار داد تا به دست آیندگان برسد. این قصه شهرت یافت و میان مردم منتشر شد که اسحاق بن حنین آن را از یونانی به عربی ترجمه نمود.
 
تأویل و تحلیل داستان
باید توجه داشت که داستان سلامان و ابسال یکی از داستان‌های «رمزی ـ تأویلی» است؛ این نوع داستان‌ها در آثار فیلسوفان و عارفان گذشته بسیار مرسوم بوده است که حقایق بسیاری را در ضمن داستان‌ها بیان می‌کرده‌اند؛ اما فهمیدن مقصود داستان را به عهده مخاطب می‌گذاشته‌اند تا آن حقایق به دست اهل آن برسد.
 
بیان و حل رمز داستان سلامان و ابسال

پادشاه، کنایه از عقل فعال است. عقل فعال در فلسفه اسلامی، عقلی است که تمام حقایق و معلومات را دارد و هر انسانی به اندازه ارتباطش با آن، معلوماتی را به دست می‌آورد؛ توضیح این‌که فلاسفه در چینش نظام هستی پس از خداوند متعال، به عقول طولیه‌ای عقیده دارند که همان ملائکه در لسان شریعت هستند و همه آن‌ها به امر الهی، وظیفه خود را انجام می‌دهند. آخرین این عقول، عقل دهم یا عقل فعال نام دارد که عالم ماده از او به وجود می‌آید. او عهده‌دار تدبیر امور عالم ماده و افاضه معلومات به انسان‌ها است. عقل فعال نیز از عقول بالاتر و خداوند متعال، فیض دریافت می‌کند و در داستان ما دوست حکیم پادشاه، یکی از فیوضاتی است که به عقل فعال (پادشاه) داده شده است.

در قصه خواندیم که سلامان به تدبیر حکیم، از نطفه پادشاه بدون داشتن همسری به دنیا آمد. (4) سلامان همان نفس ناطقه انسانی است که بدون این‌که به ماده و امکانات مادی نیاز باشد، به وسیله عقل فعال به وجود می‌آید و به انسان‌ها داده می‌شود؛ ابسال نیز کنایه از بدن انسان است که مرضعه نفس انسانی می‌باشد؛ یعنی نفس انسان برای این‌که کارهای خود را انجام دهد و به کمال برسد، به ابزار و ادوات نیاز دارد؛ همچون کودک که به دایه‌ای نیازمند است که او را به رشد برساند. بدن یکی از این ادوات است که نفس با کمک آن به کمال می‌رسد و در نتیجه، به او انس و عشق پیدا می‌کند و این عشق، همان غرق شدن انسان در لذت‌های مادی و دنیایی و فراموشی امور معنوی است. به ابسال، بدکاره (فاجره) گفته شده؛ به این دلیل که بدن به نفس انسان وفادار نیست و به قول معروف، عروس هزار داماد است؛ یعنی روزی بدن یک فرد است و وقتی او مُرد، بدنش به خاک تبدیل می‌‌شود و با فعل و انفعالاتی که پدید می‌آید، بدن اشخاص دیگر قرار می‌گیرد. (5)

فرار ابسال و سلامان به ماورای بحر مغرب نیز اشاره به بی‌توجهی آن‌ها به کمالاتی است که برای آن خلق شده‌اند و فرو رفتن در امور فانی دنیا است و به دلیل این‌که به امور دنیایی پرداختند و حقیقت وجودی خود را فراموش کردند، پادشاه (عقل فعال) مدتی آن‌ها را به حال خود رها کرد، اما از طولانی شدن مصاحبت آنان ناراحت و عصبانی شد و آن‌ها را به سختی تنبیه کرد که مراد از آن تنبیه که یکدیگر را می‌دیدند ولی از وصال هم محروم بودند، این است که نفس انسان پس از پیر شدن، هنوز به بسیاری از کارها میل دارد، اما به علت پیری، قادر به انجام آن‌ها نیست.

گفته شد که سلامان به خود آمد و نزد پدر برگشت؛ این مطلب کنایه از پشیمانی انسان است از انجام امور باطل و گناهان و توجه به این‌که چرا خود را ارزان فروختم و به جای این‌که در مسیر انسانیت و فضایل انسانی گام بردارم، خود را در امور دنیای و باطل غرق کردم. سلامان و ابسال خود را به دریا انداختند تا خودکشی کنند؛ او با بیان این مطلب عنوان می‌کند که قوای بدن انسان پس از پیر شدن، تحلیل می‌رود و به مرگ نزدیک می‌شود و نفس نیز با ضعف و مرگ آن به عالم خود پرواز می‌کند؛ از این رو لذا بدن (ابسال) هلاک می‌شود و نفس (سلامان) به دیار خود و نزد پادشاه باز می‌گردد.

فرشته موکل آب، همان عزرائیل است که فرشته مرگ می‌باشد. او سلامان را نجات داد؛ کنایه از این‌که نفس و روح انسان پس از مرگ باقی می‌ماند و مرگ در واقع، انتقال روح از این عالم به جهانی دیگر است.

در داستان خواندیم که حکیم و دوست پادشاه، ستاره زهره را که نماد زیبایی است، به سلامان نشان داد و او را خوشحال کرد تا توجه نفس به معنویات و حقایق روحانی را یادآور شود که اگر انسان مسیر کمال را بپیماید، به اصل حُسن و جمال و کمالات معنوی که برای بندگان صالح آماده شده، می‌رسد.

نشستن سلامان بر تخت پادشاهی نیز رسیدن انسان و نفس ناطقه او به کمال حقیقی است. دو هرمی که بنا شد تا برای همیشه باقی بماند، کنایه از ماده و صورت اجسام است که موجودات جدید و نیز انسان‌ها از ترکیب آن‌ها به وجود می‌آیند، توضیح این‌که در فلسفه اسلامی برای اجسام عالم، صورت و ماده را اثبات می‌کنند؛ ماده همان قابلیت اجسام است که می‌تواند صورت‌های گوناگونی را بپذیرد، برای مثال، نطفه می‌تواند به انسان تبدیل شود و غذا در بدن انسان به درون اعضا و جوارح برود؛ بنابراین قابلیت و استعداد آن را دارد؛ صورت نیز همان فعلیت و حقیقت اشیا است؛ برای مثال این‌که نطفه به انسان تبدیل می‌شود، یعنی آن ماده، صورت انسانی را قبول می‌کند و یا این‌که نطفه حیوان به حیوان تبدیل می‌شود؛ پس صورت حیوانی را پذیرفته نه صورت دیگر را.

نتیجه این‌که داستان سلامان و ابسال از جمله داستان‌هایی است که تلاشش، رساندن حقایق و معارف به انسان است و می‌خواهد او را به فکر فرو برد تا این که متوجه سازد که از کجا آمده و آمدنش برای چه بوده و به کجا باید برود و چه اموری، انسان را در این راه کمک می‌کند و چه چیزهایی رهزن او از طریق معنویت و انسانیت است. با دقت در این داستان می‌توان دریافت که تلاش نباید فقط برای امور دنیایی باشد، بلکه باید همت خود را بالا برد و افزون بر استفاده از امکانات مادی، کمال انسانی و تقرب به خداوند را که هدف اصلی انسان است دنبال کند.

پی‌نوشت‌ها:

1. درخواست پادشاه از دوست حکیم خود بعید نیست؛ زیرا ما سابقه آن را در مورد حضرت عیسی (ع) داریم و در قرآن کریم به آن اشاره شده است (آل عمران، 45 ـ 47) و نیز در زمان ما که، دانشمندان به تلقیح مصنوعی دست یافته‌اند.

2. در آثار گذشتگان، جام جم یا جام جهان‌نمایی به چیزی گفته می‌شده که پادشاهان به وسیله آن از همه جا با خبر می‌شده‌اند؛ حافظ در این باره می‌گوید:

آیینه سکندر جام جم است بنگر

تا بر تو عرضه دارد احوال مُلک دارا

حافظ در این بیت به اسکندر مقدونی اشاره دارد که به وسیله جام جم، از اوضاع جهان آگاه می‌شد. امروزه به جام جم، رادار گفته می‌شود که در صنایع نظامی و ... کشورها امری مهم به شمار می‌رود.

3. در گذشته‌های دور، خانه‌ها را به صورت بقعه و هرم و... درست می‌کردند تا ساختمان‌ها بر اثر برف و باران از بین نروند؛ مانند معماری اهرام ثلاثه در مصر که قرن‌ها پایدار است.

4. وقتی شخصی می‌میرد، بدن او به خاک برمی‌گردد و سپس جذب گیاهان شده و غذای انسان را می‌سازد و این غذا تشکیل دهنده تن آدمی است که دوباره به خاک تبدیل می‌شود تا ماده بدن‌های دیگر را بسازد.

پانوشت:

1. ابن سینا، الاشارات و التنبیهات، شرح خواجه نصیر الدین طوسی، نمط نهم.

2. علامه حسن حسن زاده آملی، شرح الاشارات و التنبیهات، نمط نهم.

3. علامه طباطبایی، بدایة الحکمه.

4. علامه طباطبایی، نهایة الحکمه.

5. ملاصدرا، الشواهد الربوبیه.

 

سید حسن مسعودی بازدید : 798 جمعه 11 اسفند 1391 نظرات (0)

خلاصه ای از داستان لیلی ومجنون به روایت نظامی


در كشور عربستان قبیله بنی عامر را امیری بود به مردی طاق و به هنر شهره آفاق‚ او را فرزندی نبود.
به درگاه خداوند بس راز و نیازكرد تا پسری روشن گوهر دادار داور بدو عطا فرمود‚ نامش را قیس نهاد. چون ببالید و بالا گرفت به مكتب دادش ‚ آنجا كه گروهی از دختران و پسران خردسال همزانوی وی جور استادمیبردند به از مهر پدر ‚ از جمله دختران
دختری بود نه دختر بلكه :
ماه عربی به رخ نمودن
ترك عجمی به دل ربودن
در هر دلی از هواش میلی
گیسوش چو لیل و نام لیلی
قیس را با لیلی دلبستگی و مهر پدید آمد و لیلی هوای قیس در سرمیپرورد. چون چندی بر این گذشت ‚ عشق پوشی سودمند نیامد و كار از پرده برون افتاد‚ سخنان مردم به درازا كشید و میان آن دو جدائی افكندند . مجنون چون از معشوقه دور ماندگرد كوی و برزن برآمد و سرود خواندن گرفت ‚ صبر از دست بداد و بی تاب و بی اختیار پای و سربرهنه روی به دشت و صحرا نهاد. گاهگاه نیز پنهان به كوی جانان میرفت ‚ در و دیوار میبوسید و از كوی یار به بویی خورسند بود و به چیزی جز نام لیلی تسلی نمییافت .
چون كار آشفتگی او از حد گذشت وداستانش به پدر رسید نصیحت آغازید‚ اما مفید نیفتاد. ناگزیر بر آن شد كه لیلی را برای فرزند خواستگاری كند. پیران قبیله نیز بدین رضا دادند و پدربا گروهی بسیار و شكوهی تمام به قبیله لیلی رفت. شیوخ قبیله به ادب پذیرفتندش و حاجتش بازپرسیدند. پدر قیس به پدر لیلی گفت:
من درخرم و تو درفروشی
بفروش متاع اگر بهوشی

اما به علت کینه ای که پدر لیلی از قوم قیس داشت ، به خواسته پدر مجنون جواب رد داد . پدر که حال پریشان فرزند می دید شروع به نصیحت پسر نمود ، و مجنون با شنیدن نصیحت پدر :

ترکانه ز خانه رخت بربست
در کوچگه رحیل بنشست
چون وامق از آرزوی عذرا
گه کوه گرفت و گاه صحرا
وقتی خویشان درماندگی پدر و آشفتگی مجنون دیدند :
گفتند به اتفاق یک سر
کز کعبه گشاده گردد این در
حاجت گه جمله جهان اوست
محراب زمین و آسمان اوست
وقتی پدر مجنون را به کعبه برد و از او خواست تا از خدا برای خود شفاعت طلبد مجنون چنین با خدای خویش راز و نیاز کرد :
کز عشق به غایتی رسانم
کو ماند اگر چه من نمانم
یارب تو مرا به روی لیلی
هر لحظه بده زیاده میلی
از عمر من آنچه هست بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای

خلاصه چون پدر این سخنان را از مجنون شنید دیگر چیزی نگفت . بعد از مدتی ابن سلام لیلی را خواستگاری کرد و چون پدر لیلی می خواست هر چه زودتر این قضیه به پایان برسد لیلی را به زور به ابن سلام داد که مردی ثروتمند بود . مجنون که از عشق لیلی روانه کوه و بیابان شده بود و از شوهر کردن لیلی خبر نداشت روزی به او خبر آوردند :

آن دوست که دل بدو سپردی
بر دشمنیش گمان نبردی
دادند به شوهری جوانش
کردند عروس در زمانش
مجنون که این ماجرا را شنید :
چندان سر خود بکوفت بر سنگ
کز خون همه کوه گشت گل رنگ
افتاد میان سنگ خاره
جان پاره و جامه پاره پاره

پدر برای دلداری دادن نزد مجنون رفت تا او را آرام کند بسیار نصیحت داد تا مجنون کمی آرام شد . بعد از چندی پدر چشم از جهان بست و اندکی نگذشت که مادر قیس نیز در گذشت این دو غم مجنون را بیش از پیش آشفته کرد .

سال ها گذشت و مجنون در این مدت در بیابان با زاغ و آهو حرف می زد و با حیوانات وحشی انس می گرفت و حدیث دلدادگی خود بر آنان باز می گفت . عمری بگذشت و خبر آوردند کی ابن سلام بغدادی مرد ، لیلی مجنون را به سوی خویش فراخواند ولی مجنون امتنا کرد اندکی نگذشت که لیلی ناخوش شد و در اواخر عمر چنین گفت :

گو لیلی از این سرای دلگیر
آن لحظه که می برید زنجیر
در مهر تو تن به خاک می داد
در یاد تو جان به پاک می داد
این گفت و به گریه دیده تر کرد
و آهنگ ولایت دگر کرد
چون راز نهفته بر زبان داد
جانان طلبید و زود جان داد
چون مجنون این خبر بشنید شتابان سوی مزار لیلی رفت و :
بیتی دو سه زار زار برخواند
اشکی دو سه تلخ تلخ بفشاند
چون تربت دوست در بر آورد
ای دوست بگفت و جان بر آورد
پهلو گه دخمه را گشادند
در پهلوی لیلیش نهادند
بودند در این جهان به یک عهد
خفتند در آن جهان به یک مهد





2


يكي از بزرگان عرب از قبيله‌ي بني‌عامر ( احتمالا در زمانه‌ي خلفاي بني‌اميه ) فرزندي نداشت ؛ پس از دعا و نذر و نياز بسيار ، خداوند به او پسري عنايت مي‌كند كه نامش را قيس مي‌گذارند . قيس هرچه بزرگتر مي‌شود ؛ بر زيبايي وكمالاتش افزوده مي‌گردد . تا اين‌كه به سن درس خواندن مي‌رسد و او را به مكتب مي‌فرستند .

در مكتب به جز پسرهاي ديگر ، دختراني نيز بودند كه هر كدام از قبيله‌اي براي درس خواندن آمده‌بودند . در ميان آنان دختري زيبارو به‌نام ليلي ، دل از قيس مي‌برد و كم‌كم خودش نيز دل‌باخته‌ي قيس مي‌شود .
اين دو ديگر فقط به اشتياق ديدار هم به مكتب مي‌روند . روزبه‌روز آتش اين عشق بيشتر شعله مي‌كشد و اگرچه سعي مي‌كنند اين دلدادگي از چشم ديگران پنهان بماند ؛ اما بي‌قراري‌هاي قيس باعث مي‌شود كه ديگران به او لقب مجنون (ديوانه) بدهند و آن‌قدر به طعنه سخن مي‌گويند تا به گوش پدر ليلي هم مي‌رسد ؛ بنابراين از رفتن ليلي به مكتب جلوگيري مي‌كند و اين فراق و نديدن روي معشوق ، شيدايي قيس را به نهايت مي‌رساند .

قيس با ظاهري آشفته و پريشان ، در كوچه و بازار ، اشك‌ريزان در وصف زيبايي هاي ليلي شعر مي‌خواند ؛ آن‌چنان كه كاملا به‌نام مجنون معروف مي‌شود و قصه‌اش بر سر زبان‌ها مي‌افتد . تنها دل‌خوشي او اين است كه شب‌ها پنهاني به محل زندگي ليلي برود و بوسه‌اي بر در ديوار آن‌جا بزند و برگردد .

پدر و خويشاوندان مجنون هرچه نصيحتش مي‌كنند كه از اين رسوايي دست بردارد ؛ فايده‌اي نمي‌بخشد . بالاخره پدر قيس تصميم مي‌گيرد به خواستگاري ليلي برود . در قبيله‌ي ليلي پدر و اقوام او ، بزرگان بني‌عامر را با احترام مي‌پذيرند اما وقتي سخن از خواستگاري ليلي براي قيس مي‌شود ؛ پدر ليلي مي‌گويد :
« وصلت ديوانه‌اي با خاندان ما پذيرفته نيست ؛ چون حيثيت و آبروي ما را در ميان قبائل عرب بر باد مي‌دهد و تا قيس اصلاح نشود و راه و رسم عاقلان را در پيش نگيرد او را به دامادي نمي‌پذيرم .»

پدر و خويشان مجنون نااميد برمي‌گردند و او را پند مي‌دهند كه از عشق اين دختر صرف‌‌نظر كن زيرا كه دختران زيباروي بسياري در قبيله‌ي بني‌عامر يا قبائل ديگر هستندكه حاضرند همسري تو را بپذيرند . اما مجنون آشفته‌تر از پيش سر به بيابان مي‌گذارد و با جانوران و درندگان همدم مي‌شود .

پدر مجنون به توصيه‌ي مردم پسرش را براي زيارت به كعبه مي‌برد و از او مي‌خواهد كه دعا كند تا خدا او را از اين عشق شوم رهايي دهد و شفا بخشد . اما مجنون حلقه‌ي خانه‌ي خدا را در دست مي‌گيرد و از پروردگار مي‌خواهد كه لحظه به لحظه ، عشق ليلي را در دل او بيفزايد تا حدي كه حتي اگر او زنده نباشد عشقش باقي بماند و آن‌قدر براي ليلي دعا مي‌كند ؛ كه پدرش درمي‌يابد اين درد درمان پذير نيست و مأيوس برمي‌گردد .

در اين ميان مردي از قبيله‌ي بني‌اسد به‌نام « ابن‌سلام » دلباخته‌ي ليلي مي‌شود و خويشانش را با هداياي بسيار به خواستگاري او مي‌فرستد . پدر ليلي نمي‌پذيرد و از او مي‌خواهد تا كمي صبر كند تا جواب قطعي را به او بدهد

روزي يكي از دلاوران عرب به نام نوفل در بيابان مجنون را غزل‌خوانان و اشك‌ريزان مي‌بيند . از حال او مي‌پرسد . وقتي ماجراي او و عشقش به ليلي را مي‌شنود به حالش رحمت مي‌آورد ؛ از او دلجويي مي‌كند و قول مي‌دهد او را به وصال ليلي برساند . پس با عده‌اي از دلاوران و جنگ‌جويانش به قبيله‌ي ليلي مي‌رود و از آنان مي‌خواهد ليلي را به عقد مجنون درآورند .
اما آنان نمي‌پذيرند و آماده‌ي نبرد مي‌شوند . نوفل جنگ و كشته‌شدن بي‌گناهان را صلاح نمي‌بيند و از درگيري منصرف ميگردد . مجنون دل‌شكسته دوباره رهسپار كوه و بيابان مي‌شود .

از سوي ديگر ابن‌سلام (خواستگار ليلي) آن‌قدر اصرار مي‌كند و هديه مي‌فرستد تا ناچار پدر ليلي به ازدواج او رضايت مي‌دهد . پس از جشن عروسي وقتي ابن‌سلام عروس را به خانه مي‌برد ، هنگامي كه مي‌خواهد به او نزديك شود ؛ ليلي سيلي محكمي مي‌زند وبه خداوند قسم مي‌خورد كه :
« اگر مرا هم بكشي نمي‌تواني به وصال من برسي .» ؛ شوهرش هم به اجبار از اين كار چشم مي‌پوشد و تنها به ديدار و سلامي از او راضي مي‌شود .

در همين ايام مرد شترسواري مجنون را در زير درختي مشغول ياد و نام ليلي مي‌بيند ؛ فرياد برمي‌آورد كه : « اي بي‌خبر! چرا بيهوده خود را عذاب مي‌دهي ؛ آن‌كه تو را اين‌چنين از عشقش بي‌تاب كرده‌است ؛ اكنون در آغوش شوهرش به بوس و كنار مشغول و از ياد تو غافل است . اين بي‌قراري را رها كن كه زنان شايسته‌ي عهد و پيمان نيستند» . مجنون چون اين سخن گزاف را مي‌شنود ؛ فريادي جگرسوز برمي‌آورد و بي‌هوش به خاك مي‌غلطد . مرد پشيمان مي‌شود ؛ از شتر پياده مي‌گردد و از مجنون دل‌جويي مي‌كند كه: « من سخن به درستي نگفتم ، ليلي اگر چه بر خلاف ميلش شوهر كرده‌است ؛ اما به عهد و پيمان پايبند است و جز نام تو را بر زبان نمي‌آورد .» ولي مجنون دل‌خسته و نالان به راه مي‌افتد و در خيال و ذهن خود با ليلي گفتگو مي‌كند و لب به شكايت مي‌گشايد كه : « كجا رفت آن با هم نشستن‌ها و عهد بستن در عشق ؛ كجا رفت آن ادعاي دوستي و تا پاي جان به ياد هم بودن ؛ تو نخست با پذيرفتن عشقم سربلندم كردي ولي اكنون با اين پيمان‌شكني خوارم نمودي ؛ اما چه‌كنم كه خوبرويي و اين بي‌وفائيت را هم تحمل مي‌كنم .»

پدر مجنون باز به ديدار فرزندش مي‌رود و او را پند مي‌دهد اما سودي ندارد و مدتي بعد با غصه و درد مي‌ميرد . اما مجنون پس از شبي سوگواري بر مزار پدر ، به صحرا بازمي‌گردد و با جانوران همنشين مي‌شود . روزي سواري نامه‌اي از ليلي براي مجنون مي‌آورد كه در آن از وفاداريش به او خبر مي‌دهد . اين نامه مرهمي بر دل مجروح اوست و مجنون با نامه‌اي لبريز از عشق به آن پاسخ مي‌دهد .

چندي بعد مادر مجنون نيز در مي‌گذرد و غم مجنون را صد چندان مي‌كند . روزي ليلي دور از چشم شوهرش ، توسط پيرمردي براي مجنون پيغام مي‌فرستد كه مشتاق است او را در نخلستاني ببيند . در هنگام ملاقات ، ليلي براي حفظ حرمت آبروي خود ، از 10 گام فاصله ، به مجنون نزديك‌تر نمي‌شود و به پيرمرد مي‌گويد : « از مجنون بخواه آن غزل‌هايي را كه در وصف عشق من مي‌خواند و ورد زبان مردمان است ؛ چند بيتي برايم بخواند » .
مجنون كه مدهوش شده است پس از هشياري ، چند بيتي در وصف عشق خود و دلربائي ليلي مي‌خواند و آرزو مي‌كند شبي مهتابي در كنار هم باشند و راز دل بگويند . سپس مجنون دوباره به دشت و صحرا ، و ليلي به خيمه‌گاه خود بازمي‌گردد .

ليلي در خانه‌ي شوهر از هيبت همسر و شرم خويشان ، جرأت گريستن و ناله كردن از فراق يار را ندارد پس در تنهايي اشك مي‌ريزد و در مقابل ديگران لبخند مي‌زند . تا اين كه ابن‌سلام (شوهر ليلي) بيمار مي‌شود و پس از مدتي از دنيا مي‌رود .
ليلي مرگ همسر را بهانه مي‌كند ؛ بغض‌هاي گره‌خورده در گلو را مي‌شكند و به ياد دوست گريه آغاز مي‌كند . به رسم عرب ، زنان شوهر مرده ، بايست تا مدتي تنها باشند و براي همسرشان عزاداري كنند ، بنابراين ليلي پس از مدت‌ها فرصت مي‌يابد در تنهائي خود چند بيتي بخواند و از عشق مجنون گريه سردهد .

با رسيدن فصل پائيز ، گلستان وجود ليلي نيز رنگ خزان به خود مي‌گيرد . بيماري ، پيكرش را در هم مي‌شكند و به بستر مرگ مي‌افتد . ليلي به مادرش وصيت مي‌كند : «پس از مرگ مرا چون عروس آراسته كن و مانند شهيدان با كفن خونين به خاك بسپار ( با توجه به اين حديث: «هر كه عاشق شود و پاكدامني ورزد چون بميرد شهيد است») و آن‌هنگام كه عاشق آواره‌ي من بر مزارم آمد ، بگو ليلي با عشق تو از دنيا رفت و امروز هم كه چهره در نقاب خاك كشيده ؛ آرزو مند توست» . پس از مرگ ليلي ، مادرش با ناله و شيون بسيار ، او را چون عروسي مي‌آرايد و به خاكش مي‌سپارد .

چون خبر درگذشت ليلي به مجنون بيچاره مي‌رسد ؛ اشك‌ريزان و سوگوار بر سر آرامگاه ليلي مي‌آيد ؛ مزار او را در آغوش مي‌گيرد و چنان نعره‌ مي‌زند و مي‌گريد كه هر شنونده‌اي متأثر مي‌شود . سپس ليلي را خطاب قرار مي‌دهد كه : «اي زيباروي من ! در تاريكي خاك چگونه روزگار مي‌گذراني . حيف از آن همه زيبايي و مهرباني كه در خاك پنهان شد و اگر رفته‌اي اندوه تو در دل من جاودانه است . » آن‌گاه برمي‌خيزد و سر به صحرا مي‌گذارد ؛ و همه جا را از مرثيه‌‌هايي که در سوگ ليلي مي‌خواند ؛ پر ناله مي‌كند . اما تاب نمي‌آورد و همراه جانوران و درندگاني كه با او انس گرفته‌اند برسر مزار ليلي باز مي‌گردد .
مانند ماري كه بر گنج حلقه زده ؛ آرامگاه يار را در بر مي‌گيرد و از خدا مي‌خواهد كه از اين رنج رهايي يابد و در كنار يار آرام گيرد . پس نام معشوق را بر زبان مي‌آورد و جان به جان آفرين تسليم مي‌كند .

تا يك سال پس از مرگ مجنون ، جانوراني كه با او مأنوس بوده‌اند ؛ پيرامون مزار ليلي و پيكر مجنون را ، رها نمي‌كنند ؛ به حدي كه مردم گمان مي‌كنند مجنون هنوز زنده‌است و از ترس حيوانات و درندگان كسي شهامت نزديك شدن به آن‌جا را پيدا نمي‌كند . پس از آن‌كه بالاخره جانوران پراكنده مي‌شوند ، مردمان مي‌بينند در اثر مرور زمان ، از پيكر مجنون جز استخواني نمانده‌است كه همچنان مزار ليلي را در آغوش دارد .
آنان آرامگاه ليلي را مي‌گشايند و استخوان‌هاي مجنون را در كنار معشوقش به خاك مي‌سپارند ( نظامي چون خودش نيز ، همسرش را در جواني از دست داده‌است ؛ ماجراي مرگ ليلي و سوگواري مجنون را بسيار جانسوز بيان مي‌كند ) . گويند آرامگاه اين دو دلداده سال‌ها زيارتگاه مردم بوده‌است و هر دعايي در آنجا مستجاب مي‌شد .

 

 

 

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 10
  • بازدید ماه : 62
  • بازدید سال : 194
  • بازدید کلی : 6,562